روز پر هیجانی بود از اول صبح که بیدار شدم یک شاعر به من لبخند زد، بعد هم امتحان(خوب بود اما میتونست با دقت بهتر هم شه).

اما بیشتر از همه حوالی ساعت۵ که سما جونم با یه کوچولو(خیلی خیلی خیلی خیلی کوچیک)بی دقتی نه بهتر بگم پرت حواسی از ته دل خنداند همهههه بچه ها (بیشتر از همه یگانه و فرزانه جونم ومن که اصطلاح یک بزرگوار ترانه خطاب شدم)

بعد هم استرس امتحان فیزیک که از الان شروع شده و همش فکر میکنم از کجا دقیقا شروع کنم.هنوز به نتیجه نرسیدم.دوستان اگر نظری داشتید ارائه بدید.

اما بعد از اون استرس من فرق کردحالا چرا استرس داشتم؟؟!

چی بگم.از کجا بگم.این دلی که آشوب بود.دلشوره( رخت میشورن تو دل آدم شبیه همون) کمی هم دلتنگ یعنی بیشتر از کم شاید اندازه سیاهی کهکشان که در چشمانش نهفته.ای کاش توان وصف آن را داشتم:(

از این حرفها گذشتهیک دیدار بین تمام خستگی ها بیشتر از یک شانه برای گریه و زاری و گله از این دنیای بی رحم دنیای پر هیاهویم را التیام میبخشید

چهره خسته اما انرژی لاهیتناهی.لحن زیبای که آشناست.و اما قلبی به وسعتی که هنوز هم کشف نشده، هنوز فکر میکنم چرا یک گشت کوچیک در قلب خود نمی زند.شاید باید جور دیگر دید.هیچ چیز به اندازه نگاه و سکوت مبهمش که خبر از دنیای غریب میدهد مرا متحیر نمی سازد. سوالش مرا از اکتشاف وا داشت.برای این سوال جواب داشتم اما فکر میکنم باید کتاب درباره نظر هر فرد نوشت(از آخر کلاس یکی میگه خودشیفته).اما خب ترجیح دادم جواب ندم با هر جمله سوال ها مثل راه آهن که بعد از آمدن سوزنبان جدید به راه افتاده قطار میشد"البته خیلی هم جالب بود و دوست داشتم،تکراری بود اما چه خوب که بود اصلا کیفش به همینه" نمیدونم چی شد هااااا هر چی سعی کردم اما باز چشم به موهای سفید رنگ افتاد به گودی سیاه رنگ اطراف کهکشانش.از من نپرسید چرا نقاشی هایی که کشیدی چشام داخلش نیست!! حالا اینجوری شد منم چیزی نمیگم(شیطنت از این بیشتر)بگذریم از احوالات مهربانم بگوئیم که خوب است اما مراقب خودش نیست بیش از چیزی که ظاهرش نشان میداداز طرز نشستن خستگی فریاد میزد از چشمان بی طاقتی.

حرفهایش جنس آرامش است نه حرفهایش کافیست بگوئیم نگاه پر مهرش همچو مادری نه خواهری رئوف فریاد آرامش سرمیدهد.از خودم میپرسن اینجا کجا و این آدم کجا؟؟؟؟

زمانی که صحبت میکرد علاوه بر لحن ولبخندش،دنیای دیگری مرا درگیر میکرد.با عرض تاسف باید بگم من توی دنیای دیگه ای بود به متنی فکر میکردم که حال یک ایده است و وای از روزی که نوشته شود و جنونم را فوران کند چه حیف برای نگارش باید صبر پیشه کرد.دلم طاقت نیاورد و نامه باز کردم نخوندم فقط دقیق نگاهش کردم چقدر خط آشنا بود اما خطاطش از عالم غربت بود.هر چه کنم دلم تنگ کلماتیست از آشنای غریب 

از حالا من میمانم یک نامه تا خورده در صندوقچه ای با بار سنگین نگاه و دفتری که هنوز در دست نگرفته لبخند فراموش شده دنیایم را بازخورد مثبت میزند

در چشم تو دیدم غم پنهان شده ات را

پنهان نکن احساس نمایان شده ات را

گاهی به نگاهی شده این پنجره باز کن

این عاشق پا بند خیابان شده ات را

و اما در آخر نوشته ام آماده نیست و می نویسم البته بعد از امتحانات

*****

حرف دلم را بگوییم:

ناله از دوری آن کن که تو را می فهمد

عشق خود را صرف همان کن که تو را می فهمد

درد دل، شعر قشنگ،این همه احساس لطیف

به کسی این سه بیان کن که تو را می فهمد

*****

 

در ضمن لبخند فراموش نشه:)

 

 

 


مشخصات

آخرین جستجو ها