گاهی دلت یک اتفاق غیر منتظره میخواد، چیزی شبیه بارش برف در روز آفتابی یا لبخند یک آشنای غریب.

    مدت طولانی دلم لحن پر مهر صدای شیرینش را میخواست.موبایلم زنگ خورد.ذوق کردم از شنیدن صداش.وقتی تماس‌قطع کردم، دست هام‌یخ کرده بود وضربان قلبم بالا بود باورم نمی شد که اینجا باشه.دل توی دلم نبود ببینمش بعد از این مدت طولانی

(چند ساعت بعد).

کنارم نشسته بود با یکی از هنرجوهاش.خیلی تغییر کرده بود، رنگش شده بود مثل گچ دیوار،دیگه اون های بافت قبل همراهش نداشت،زیر چشاش سیاه شده بود و رنگ لبهاشآمد هنوز میخندید وبا لحن سابق حرف میزد؛ هنوز شوخی میکرد و چقدر شیرین تر از قبل حرف میزد.دلم نمی امد با این حال ببینمش اما چون خودش مشتاق این دیدار بود قبول کرده بودم، قبل از هر چیز یکی از کارهام همراهش بود وداد دستم و گفت این یکی خیلی دوست دارم جز اولین هاست اما باشه برای خودتنمیدونستم دقیق چی باید بگم گرفتمش و نگاهش کردم یک طوطی که با مدادرنگی کار کرده بودم فکر کنم یازده سال قبل این کار کرده بودم بدون اینکه به چشاشو نگاه کنم گفتم ممنون اما اگر بخواهید برای خودتون باشه مشکلی نیست میتونید برش گردونید! مثل اینکه از قبل فکر کرده بود چطور جواب بده بدون مکث گفت شرمنده نکن منُ این مدت که دستم بود به این فکر میکردم واست بیارمش حداقل یکی از کارهای سال اول داشته باشی.و بعد اجازه نداد حرف بزنم وهنرجوش بهم معرفی کرد

یک دختر لاغر با صورت کشیده وچشهای درشت و بینی قلمی ولباهای کوچیک،کلاه گیسش از چند کیلومتری خودنمایی میکرد مثل اینکه می ترسید بقیه بفهمن داره  برای زندگی میجنگه و داخل این جنگ موهایش غرامت برده شدهیک لبخند بهش زدم و بحث شروع کردم از کارهاش پرسیدم گالری موبایلش‌باز کرد و چند تا از کارهاش نوشتم داد.خیلی جذاب بودن.با ذوق گفتم چقدر هنرمندی دختر افررررین افرررین به این روحیه تو یک استوانه ای یک خنده ریز کرد وبعد چشاشو ازم یدیک دستمال کاغذی دادم بهش وگفتم گریه نداره عزیز من.استاد رو کرد به وون دختر و گفت آوردمت همراهم تا حرف بزنی ببین اینجا ی  نفر هست همیشه برای شنیده این ماجراها وقت داره و نمیدونی چه سرگذشتهایی شنیده و نوشتهاگر دوست داشتی سراپا گوشِ!

از حرف هاشون خنده ام گرفت وگفتم بله که سراپا گوشم اگر دوست داشتی حرف بزنی می شنوم اجباری در کار نیست وبعد رو کردم به استاد و گفتم خیلی متعجبم شما اینجایید؟؟و خودشون شروع کردن از روزمرگی هاشون گفتن.شنیدن روزمرگی هاشون هنوزم جالب نبود آخه آخر تمام روزمرگی ها به مطب دکتر وبیمارستان ختم میشد.هنرجوشون شروع کرد به حرف زدن و از اتفاقات که طی این مدت داشته گفت منم و با هیجان به همش گوش کردم داستان زندگیش شاید از نظر خیلی ها غمگین باشه اما روحیه اش دوست داشتم و از نظر من علاوه بر درس گرفتن از این ماجراها میشه خیلی افراد بیدار کرد از خواب غفلتاز ISCDP گفت من واسش خوشحال شدم که میتونه خوب شه و امیدوارم همه بیماران خوب شن هر چه زودتر.و مطمئنم سرطان پایان زندگی نیست:)


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها