این متن حرف ها تنهایی من هست ومی نداره وقتتون برای خوندنش بذاریداگر هم‌ برای خوندن وقت گذاشتید بازم ممنونم.

 

چند سال پیش دوستم از خودکشی حرف میزد از هر فرصتی برای امیدوار کردنش به زندگی استفاده کردم.حتی بخاطر من پروفایل های غمگین چند سال نمیذاره.اون موقع به من گفت من خیلی خوشبختم که تو دارم و کاش همیشه واسم بمانی منم با یک لبخند ریز گفتم هر زمان مشکلی داشتی بیا و فقط به خودم بگو اگر از من کاری بر نیاد باز حرف هات می شنوم و همیشه واست وقت دارم، گر چه خیلی وقت گذشته اما حالا شدم محرم راز دوستانم و هر کدوم مشکل دارن اول از همه من به یاد میارن و منم حتی زمانی که خیلی کار سرم ریخته و درس دارم بازم بهشون اولویت میدم چون حال روحشون خوبِ خوب شه وبا هر کسی حرف نزنن.

    حالا من تنهام با یک دنیا دوست که نمیتونم حرف هام به هیچ کدومشون بگماحساس تنهایی میکنم.همیشه فکر میکردم غصه هام به هیچکس نگم چون کسی همه غصه دارن و چرا بار مشکلات من روی دوش دیگری باشه و جز اعقایدم بود.هنوزم نمیتونم با کسی حرف بزنم.احساس میکنم یک بغض گلوم چنگ میزنه، دارم کلافه میشم.فقط میشینن یک گوشه وبی صدا اشک میریزمحرص میخوام که با این همه دوست چرا تنهام؟و نمیتونم به کسی چیزی بگم!!

آخه چرا نمیتونم به کسی بگم چم شده؟؟ از خواب هم که خبری نیست.چیزی هم نمیتونم‌بخورم.کاش افسردگی بود اما نیست.همش تنهایی.احساس میکنم فقط خودم و خودم فقط نمیدونم چرا این همه آدم اطرافم دارم وتنهاماین مدت فقط با توکل به خدا طاقت آوردم اما حالا خسته امچند ساعت یک بار دفترم می ذارم جلو و متنهای که قبلا حالم خوب میکرد می خونم اما حالا دیگه اثر نداره من که حالم به خوندن سوره قدر خوب میشد حالا به قدری ناراحتم تا شروع میکنم به خوندن یک سوره اشکم می ریزهگوشه گیر نشدم هنوزم مثل سابق به دوستانم می رم بیرون، میرم کلاس،کتابخونه و رستوران.امااما دیگه ادامه دادن واسم سخت شدهحتی نمیتونم با مامانم حرف بزنمزمانی حالم خوب نیست به خدا میگم فقط خودت من که دیگه پشتیبانی ندارم.

جتی نمیدونم چرا شروع به نوشتن این متن کردماما میدونم موقت وبعد پاک میشه


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها