رویای با تو بودن را نمیتوان نوشت، نمیتوان گفت و حتی نمیتوان سرود. با تو بودن قصه ی شیرینیست به وسعت تلخی نداشتن و.و من همچون غربت زده ای در دامان بیکران دریای بی کسی به انتظار ساحل نگاهت مینشینم و میمانم تا ابد و تا وقتی شبنم زلال احساست زنگار غم را از وجودم بشویند و چه احمقانه و چه مشتاقانه در انتظار آن روزم یاد تو پرچم صلحیست میان هجوم بی امان این همه فکر ولی در هیاهوی بی نغمه ی وجودم کسی فریاد میزند. یک روز میاید که من دیگر دچارت نیستم، از صبر ویرانم و چشم انتظارت نیستم و خط میزنم هر چه پاییز را از این زندگی هر چه دل را از این وجود چرا که بی رحم ترین قطعه پاییز چنین است: باران بزند، شعر بیاید، تو نباشی! من به تنگ آمده ام از همه چیز، بگذار هواری بزنم. من به تنگ آمده ام و میدانم از روی کینه نیست اگر خنجر به سینه ات میزنند! این مردمان تنها به شرط چاقو دل میبرند! پس گله از دست کسی نیست؛تقصیر دل دیوانه ماست.

 


مشخصات

آخرین جستجو ها